آرام نامه

آرام نامه

مقدمه ی فوووووووووووووق العاده ی کتاب کنکور و خدایی ک در این نزدیکیست...

  اخم نكن . . . نمي‌خوام بگم كتابمون خوبِ . . . خودت مي‌خوني و مي‌فهمي . . .  نه اشتباه مي‌كني . . . قصد نصيحت كردن هم ندارم، نمي‌خوام بگم برو بنشين درستو بخون، بچه‌ي خوبي باش، حواستو به زندگي جمع كن، از فرصت‌هات استفاده كن، و از اين جور حرفها . . . ، مي‌دونم كه گوشِت پُر از همه‌ي اين حرف‌ها و . . .  مي‌خوام اگر حوصله‌داري يك خاطره برات تعريف كنم . . .  خاطره‌ام يه خورده خنده‌داره، يه خورده هم بچه‌گونه، شايدم تو بهم‌ بخندي، شايد هم  . . . مهم نيست، من تعريف مي‌كنم . . .
فكركنم شش سالم بود . . .  نه، شايدم هفت‌ساله بودم . . . آره . . . هفت‌ساله بودم كه براي اولين بار عاشق شدم  . . .
اي بابا . . .  صبر كن . . . 
نه اون عاشقي كه تو فكر مي‌كني  . . . عاشق بروس‌لي شدم . . .  عاشق كه چه عرض كنم . . . اون شده بود مرشد و من بچه مرشد ـ از صبح تا شب كارم شده بود اداي بروس‌لي رو درآوردن، بالا و پايين پريدن و جيغ و داد كردن . . . اونقدر جيغ و داد مي‌كردم كه سر و صداي همسايه‌ها دراومده بود . . .  پدر و مادرم خيلي سعي كردن منو از بروس‌لي شدن منصرف كنن ولي كو گوش شنوا . . .
كار به جايي رسيد كه يك روز رفتم جلوي آينه و يه قسمت از موهاي جلوي سرم رو چيدم و رفتم پيش مادرم و گفتم: . . . مامان، شبيه بروس‌لي شدم . . . كه . . . 
خلاصه، دردسرتان ندهم، پدر بزرگوار كه ديد هيچ رقمه از پس پسر نيمه‌ديوانه‌اش بر نمي‌آيد به فكر چاره افتاد و رفت سروقت يكي از دوستانش كه قهرمان تكواندو بود و منو ثبت نام كرد باشگاه تكواندو، پيش عمو مهرداد . . .
روز اول كه وارد باشگاه شدم، كم مونده بود از خوشحالي سكته كنم . . . باور كردني نبود، يك عالمه آدم اونجا بودن كه همشون لباس بروس‌لي پوشيده بودند و مرتباً اداي اونو در مي‌آوردن . . . واقعاً كه محشر بود . . .  
خلاصه دردسرتون ندم، من رفتم باشگاه تكواندو . . . . هفته‌اي 3 جلسه باشگاه مي‌رفتم و هفته‌اي 30 جلسه خواب باشگاه و بروس‌لي شدن رو مي‌ديدم . . .  .
توي باشگاه، هر كس با توجه به ميزان پيشرفتش كمربندي به رنگ مخصوص داشت، كمربند بعضي‌ها مشكي بود، بعضي‌ها قرمز، بعضي‌ها زرد و كمربند من هم سفيدِ سفيد بود. . . . اون موقع‌ها با خودم فكر مي‌كردم اگر يه روزي‌ بتونم كمربند زرد بگيرم، زورم به همه ميرسه و مي‌شم بروس‌لي . . .  .
اغلب تكواندو كارها، سن بالاي 17، 18 سال داشتند و تك و توك بچه‌هاي هم سن و سال من توي باشگاه پيدا مي‌شد. كه من تقريباً با همه‌ي اون‌ها دوست شده بودم و مرتباً از زور و بازوم و چيزهايي كه از بروس‌لي يادگرفته بودم براشون تعريف مي‌كردم و اون‌ها هم با تعجب منو نگاه مي‌كردن و يه جورايي‌ هم ازم حساب مي‌بردن . . . الّا يك نفر، آقا پسري با موهاي بور كه كمي از من بزرگ‌تر بود و كمربند زرد داشت و من فكر مي‌كردم كه اين آقاي خارجي، يكي از قوي‌ترين مردان جهانِ . . . 
روزهاي چهارشنبه روز مبارزه بود، تو اين روز‌ها همه‌ي استادها به باشگاه مي‌آمدن تا مبارزه‌ي تكواندوكارهارو تماشا كنن و اگر كسي لياقت خودشو نشون داد كمربند جديدي (در حد زرد يا سبز) بهش بدن. تو اين روزها، همه دور تا دور باشگاه مي‌نشستن و استاد بزرگ دو نفر را براي مبارزه انتخاب مي‌كرد تا 5 دقيقه در مقابل هم مبارزه كنن و بعدش نوبت دو نفر بعدي مي‌شد و . . .
تا اينكه يه روزِ چهارشنبه كه همه دور باشگاه نشسته بوديم و منتظر مبارزه‌ي دو نفر بعدي بوديم، عمو مهرداد به پسر خارجي اشاره كرد كه بياد براي مبارزه . . . با خودم گفتم: كدوم بدبختي بايد با اين مبارزه كنه . . . تكه بزرگه‌اش گوششه! . . . كه ديدم عمو مهرداد داره به بغل دستي‌ام اشاره مي‌كنه . . . نگاهي به دوستِ لاغراندامم انداختم . . . دلم براش كباب شد . . . گفتم خدا به دادش برسه . . . سرمو كه برگردوندم ديدم عمو مهرداد مي‌گه: پس چرا نمي‌يايي؟ . . . با تعجب نگاهش كردم و گفتم استاد مارو مي‌گين؟ . . . گفت: معلومه ديگه، چند دقيقه است همه رو معطل كردي، چرا بلند نمي‌شي؟

دست و پام مي‌لرزيد، دلم مي‌خواست همون موقع از باشگاه بزنم بيرون و ديگه برنگردم، ولي جلوي اون همه آدم و جلوي دوستام كه اون‌همه براشون لاف زده بودم، امكان چنين كاري نبود، . . . به هر زحمتي كه بود بلند شدم و در مقابل آقاي خارجي ايستادم . . .
از هم‌باشگاهي‌هام كه پنهون نموند، از شما هم چه پنهان كه در اون 5 دقيقه مبارزه‌اي كه اندازه‌ي يك عمر بر من گذشت، به اندازه‌ي تمام طول عمر 7 ساله‌ام كتك خوردم، آخرش جوري شده بود كه آقاي خارجي از زدن من خسته شده بود . . .
چنان آبرويي ازم رفت كه نگو و نپرس . . . از زور خجالت نمي‌تونستم سرمو بالابگيرم . . . بغض راه نفسم روبسته بود . . . رفتم كنار دوستانم نشستم و هيچ حرفي نزدم . . .
زمان باشگاه كه تموم شد، سريع رفتم رختكن، حالم خيلي بد بود، لباس‌هامو پوشيدم و رفتم دنبال عمو مهرداد . . .
عمو مهرداد داشت با دوستاش خوش و بش مي‌كرد كه رفتم پهلوش، گفتم ببخشيد استاد مي‌شه به شما يه چيزي بگم؟ استاد نگاهي به من كرد و اومد پيشم.
جرأت حرف زدن نداشتم . . . نمي‌دونستم وقتي حرف‌هاي منو شنيد چه عكس‌العملي نشون مي‌ده . . . هر جوري بود، سعي كردم تمركزم رو حفظ كنم تا بتونم حرف بزنم . . . سرم رو بالا گرفتم و گفتم: استاد، شما اگر با، باباي من بَدين، يا اگر ازش ناراحتين، نبايد دق و دلي‌تونو سر من خالي مي‌كردين، نبايد يه آدم قوي‌رو با كمربند زرد، براي مبارزه با من مي‌آوردين كه بزنه منو جلوي همه داغون كنه . . .
بغض نذاشت حرف‌هامو ادامه بدم، سرمو پايين انداختم و خواستم سريع برم كه عمو مهرداد دستمو گرفت و حرف‌هايي بهم‌ زد كه هنوز بعد از سال‌ها توي گوشم زنگ مي‌زنه . . . 
استاد گفت: تو فكر مي‌كني از كي كتك خوردي؟ از من؟ . . . از اون پسره؟ . . . 
يه كم فكرتو كار بنداز . . . تو از خودت كتك خوردي، از خودت . . .  تو قبل از اينكه‌ براي مبارزه از جات بلند شي، قبل از اينكه روز مبارزه برسه و تمام مدتي كه توي باشگاه مي‌اومدي، توي ذهنت از اين آدم كتك خوردي . . . چطور انتظار داري وقتي روزها و هفته‌ها صحنه‌هاي كتك خوردنتو توي ذهنت مرور مي‌كردي، بتوني اونو بزني؟ . . . مگه مي‌شه مدت‌ها با ترس از كسي سركني و بعد بهش غلبه كني؟. . . اينو بفهم، هميشه مهم‌ترين شكست‌ها و پيروزي‌ها توي ذهن آدم‌ها شكل مي‌گيره ... توي ذهنشون . . .
استاد اين حرف‌ها رو زد و رفت و منو هُل داد توي يه دنياي جديد . . . از خودم بدم مي‌اومد . . . فكر كردم كه چقدر راحت همه چيز رو از دست داده بودم. براي همين از همون موقع شروع كردم توي ذهنم دنبال راه‌هايي گشتن براي اينكه پسر خارجي رو شكست بدم . . . يك هفته با فكر و خيال مبارزه و پيروزي در اون، روز‌ها و شب‌هامو گذروندم، تا بالاخره روز مبارزه‌ي بعدي رسيد . . . ايندفعه خدا خدا مي‌كردم يك بار ديگه در مقابل حريفِ هفته‌ي قبل قرار بگيرم . . . فكر كنم استاد از نگاه من همه‌چي رو خوند و دوباره ما رو در مقابل هم قرار داد.
فكر مي‌كنم بقيه‌ي ماجرا رو خودتون بهتر حدس مي‌زنين . . . حرف‌هاي استاد بدون كم و كاست اجراء شد و دقيقا اتفاقي افتاد كه در طول يك هفته مرتباً در ذهن من شكل گرفته بود. كسي كه يك هفته‌ي قبل با قدرت منو مغلوب كرده بود، يك حريف دست و پا بسته بيشتر نبود . . .
از اون روزها سال‌ها مي‌گذره . . . حالا ديگه نه از تكواندو چيز زيادي خاطرم مونده و نه فرصت باشگاه رفتن رو دارم، ولي مبارزه ادامه داره . . ، اصلاً اين خاصيت زندگيِ كه هميشه و هميشه بايد با مشكلات مختلف مبارزه كني و راز بزرگ پيروزي در تمام مبارزه‌ها در مدت‌ها قبل از تاريخ هر مبارزه و در جايي خارج از ميدان مبارزه وجود داره . . . در ذهن ما . . . مي‌دونم خاطره خيلي طولاني شده و خستت كرده ولي قبل از خداحافظي به يه سوال من جواب بده . . .

مبارزه‌ي بعدي تو چه زمانيه؟ خودتو آماده كردي؟ صحنه‌هاي پيروزيتو توي ذهنت مرور كردي؟ اگر نه يك بار ديگه بايد به اين جمله فكر كني . . . روزها و هفته‌ها قبل از هر مبارزه‌اي تو و فقط تو مي‌تواني صحنه‌هاي پيروزي خودت را ترسيم كني . . . روز مبارزه فقط يك بهانه است بهانه‌اي براي اينكه به تو ثابت كند همواره در جايگاهي قرار مي‌گيري كه تصور كرده‌اي . .

مهدی ارام فر

 


نظرات شما عزیزان:

رومینـــــــــــــا
ساعت9:00---27 مرداد 1393
سلام سلام...عزیزم وبلاگتون خیلی خوبه...آفرین ایول داری...دم شما گرم...دوست داشتی پیش منم بیا آبجی...

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: سارا ׀ تاریخ: شنبه 25 مرداد 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

سر هر دیواری...پیچکی خواهیم کاشت... پای هر پنجره ای...شعری خواهیم خواند...


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , aramnameh.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM